معنی چشمه پر اب

حل جدول

چشمه پر اب

ینبوع، فیاض.


چشمه پر آب

ینبوع، فیاض

لغت نامه دهخدا

چشمه پر

چشمه پر. [چ َ م َ پ َ] (اِخ) دهی است از دهستان بربیرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 42 هزارگزی شمال الیگودرز و 10 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ اراک به دورود واقع است. جلگه و معتدل است و 75 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


اب

اب. [اَ] (اِ) سنبل الطیب. (مخزن الادویه).

اب. [اَب ب] (اِخ) نام شهرکی به یمن.

اب. [اَب ب] (ع اِ) گیاه. عشب. علف که چهاروا و بهائم خورد. آنچه از زمین روید. سبزه. || چراگاه. مَرعی ̍. مرتع. گیاه زار. چمن.

اب. [اِ ب ب] (اِخ) نام قریه ای از قراء ذوجبله به یمن.

اب. [اَ] (ع اِ) پدر. باب. والد. بابا:
رزبان گفت که این مخرقه باور نکنم
تا به تیغ حنفی گردن هر یک نزنم
تا شکمْشان ندرم تا سرشان برنکنم
تا بخونْشان نشود مُعْصَفَری پیرهنم
تا فراوان نشود تجربت جان وتنم
کاین خشوکان را جز شمس و قمر نیست ابی.
منوچهری.
مناقب اب و جد تو خوانده روح از لوح
چوکودکان دبستان ز درج خط ابجد
ایا بعلم و شرف وارث نبی و وصی
گرفته صدر سیادت به نسبت اب و جد.
سوزنی.
|| و شعرای ما برای ضرورت گاه باء اب را مشدّد آورده اند:
همتش اب ّ و معالی ام ّ و بیداری ولد
حکمتش عم ّ و جلالت خال و هشیاری ختن.
منوچهری.
خرسند به نیک و بد خود باید بود
اندازه شناس حد خود باید بود
اول سبق تو ابجد آمد یعنی
بر سیرت اَب ّ و جدّ خود باید بود.
؟
|| برادر پدر. عم. عمو: و اله آبائک ابراهیم و اسماعیل. (قرآن 133/2)، ای ابیک و عمک. (مخاطب یعقوب است). || خاله: و رفع ابویه علی العرش. (قرآن 100/12)، ای اباه و خالته اذ کانت اُمه قد ماتت. در آخر این کلمه، واو در حالت رفعی، الف در حالت نصبی و یا در حالت جری اضافه شود و ابو وابا و ابی گویند. تثنیه: اَبَوان، اَبَوَیْن. ج، آباء، ابون، ابین. || (اِخ) اولین اقنوم از سه اقنوم اهل تثلیث. اقنوم اول از اقانیم ثلاث. خدای متعال:
در کلیسا بدلبر ترسا
گفتم ای دل بدام تو دربند
نام حق یگانه چون شاید
که اَب و ابن و روح قدس نهند
لب شیرین گشود و با من گفت
وز شکرخنده ریخت از لب قند
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند.
هاتف.

اب. [اَب ب] (ع مص) ساز کردن. بسیج کردن. بسیجیدن (رفتن را). ساختن رفتن را و عزم کردن بر آن. (تاج المصادر بیهقی). ساز رفتن کردن و بازآمدن. || مشتاق وطن شدن. آرزومندی زادبوم. || بساختن کاری را. (زوزنی). || دست بردن (بشمشیر). دست بشمشیر زدن ازبهر کشیدن. (تاج المصادر بیهقی). || جنبانیدن. اِبابت. اِباب.


چشمه چشمه

چشمه چشمه. [چ َ / چ ِ م َ / م ِ چ َ / چ ِ م َ / م ِ] (ص مرکب) سوراخ سوراخ و متخلخل. (ناظم الاطباء). مشبک و خانه خانه چون لانه ٔ زنبور:
یکی کرته هر یک بپوشیده تنگ
همه چشمه چشمه بنقش و برنگ.
اسدی.
همچون خزینه خانه ٔ زنبور خشکسال
از باد چشمه چشمه دماغ خرابشان.
خاقانی.
صحن مجلس در مدور جام نوشین چشمه یافت
کانچنان هم چشمه چشمه هم مدور ساختند.
خاقانی.
رجوع به چشمه شود.


چشمه

چشمه. [چ َ /چ ِ م َ / م ِ] (اِ) جائی که آنجا آب جوشد و روان شود. (برهان). بمعنی چشم-ه ٔ آب معروف است. (انجمن آرا). چشمه ٔ آب که منبع آب است. (آنندراج). آنجایی از زمین که از آنجا آب جوشد و روان شود. (ناظم الاطباء). جائی که از آن آب میزاید. (فرهنگ نظام). منبع آب طبیعی. جایی در زمین اعم از دشت یا جنگل یا کوه که از آنجا بطبیعت آبی کم یا زیاد بیرون آید. عَین. یَنبوع. (منتهی الارب):
هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
شهید بلخی.
چنانکه چشمه پدید آورد گمانه ز سنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.
دقیقی.
یکی کوهش آمد بره پرگیا
بدو اندرون چشمه و آسیا.
فردوسی.
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
بچشمه درون آبها گشت شیر.
فردوسی.
در خسروی و شاهی مانند او که باشد
هر خایه نیست گوهر هر چشمه نیست کوثر.
امیر معزی.
وز خاک سکندر و پی خضر
صد چشمه به امتحان گشاید.
خاقانی.
شوره بینند به ره پس به سرچشمه رسند
غوره یابند به رز پس می حمرا بینند.
خاقانی.
نه آب از بر ریگ باشد بچشمه
نه عنبر بر از آب باشد بدریا.
خاقانی.
بر هیچ چشمه دل ننهد آن کو
چون خضر دیده چشمه ٔ حیوان را.
خاقانی.
آب شیرین چون نبیند مرغ کور
چون نگردد گرد چشمه ٔ آب شور.
مولوی.
هر کجا چشمه ای بود شیرین
مردم و مرغ و مورگرد آیند.
سعدی.
و رجوع به چشمه ٔ آب شود. || سُفت و سوراخ سوزن و جوالدوز را نیز گویند. (برهان). چشمه ٔ سوزن و جوالدوز؛ یعنی سوراخ اینها. (از آنندراج). ُسفت و سوراخ سوزن. و جوالدوز و جز آن. (ناظم الاطباء). ته سوزن. کون سوزن.سم الخیاط. رجوع به چشمه ٔ سوزن شود. || حلقه ٔ دام و زره. (از آنندراج). || حلقه ٔ کمربند:
شه هفت کشور به رسم کیان
یکی هفت چشمه کمر برمیان.
نظامی.
رجوع به هفت چشمه شود. || مطلق سوراخ و روزن. سوراخ خرد چون سوراخ آبکش و سوراخ روبند و غیره. چشمه چشمه.چشمه های روبند. سوراخهای خرد چون خلل و فرج پوست تن و جز آن:
از هیبت تو خصم ترا بر سر و برتن
هر چشم یکی چشمه و هر مویی ماریست.
فرخی.
چون ریم آهن بزخم آهن
صد چشمه کنند جسم دشمن.
خاقانی.
|| سوراخهای کوچکی که در میان تار و پود هر بافته ای میباشد. (ناظم الاطباء). || هر یک از سوراخها که با کشیدن تارها و پودها برای زینت در جامه کنند. هر یک از سوراخهای مربع خرد که در جامه است و از کشیدن تارها درپودها حاصل شود. هریک از فاصله ها و فرجه های سخت خرددر جامه که از دویدن تار و پود بر یکدیگر پیدا آید.سوراخها که به عمد بر جامه کنند. || منبعو ینبوع و اصل و مبداء و مصدر. (ناظم الاطباء). منبعو معدن. سرچشمه و مبداء هر چیز:
سوی چشمه ٔ شوربختی شتابد
کرا آز باشد دلیل و نهازش.
ناصرخسرو.
رجوع به سرچشمه شود. || آب اندک:
چو چشمه بر ژرف دریا بری
به دیوانگی ماند این داوری.
فردوسی
چشمه ٔ صلب پدر چون شد بکاریز رحم
ز آن مبارک چشمه زاد این گوهر دریای من.
خاقانی.
|| ممر معاش. محل روزی:
دو پستان که امروز دلخواه اوست
دو چشمه هم از پرورشگاه اوست.
سعدی (بوستان).
|| دهانه ٔ قرحه یا جراحت. || قسم. نوع. رشته، چنانکه گویند فلان کس چندین چشمه کار دارد یا فلان حقه باز چند چشمه حقه بازی و چشم بندی میداند. || چیز اندک. مقدار کم، به لهجه ٔ محلی در ناحیه ای از ایران: و اول موضعی که به «جمکران » بنا نهادند «چشمه » بود، یعنی چیزی اندک و گویند که صاحب «جمکران » چون بر عاملان و بناآن گذر کرد گفت: چه کار کرده اید. گفتند: چشمه، به زبان ایشان، یعنی اندک چیزی. پس این موضع بدین نام نهادند. (تاریخ قم ص 60). || گردنا در زانو. (زمخشری). || چشمه ٔ پل. (فرهنگ نظام). طاق پل. هر یک از دهانه های پل. هر یک از طاقهای پلی بزرگ. هر یک از سوراخهای معبرآب در پلی بزرگ، چون طاقهای پل خواجو یا سی و سه پل در اصفهان. هر یک از دهانه های پل. رجوع به چشمه ٔ پل شود. || طاق گنبد. (ناظم الاطباء). چشمه ٔ طاق. (فرهنگ نظام). || خورشید. (ناظم الاطباء). کنایه از خور و خورشید و آفتاب. چشمه ٔ خورشید:
دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون
همی آتش آمد ز کامش برون.
فردوسی.
شود روز چون چشمه رخشان شود
جهان چون نگین بدخشان شود.
فردوسی.
بدانگه که شد چشمه سوی نشیب
دل شاه ترکان بجست از نهیب.
فردوسی.
شده چشم چشمه ز گردش به بند
دل غول و دیو از نهیبش نژند.
اسدی.
چشم مؤمن جمال او بیند
کور کی چشمه ٔ نکو بیند.
سنائی.
جویباری کند ز دامن چرخ
چشمه در جویبار بندد صبح.
خاقانی.
رجوع به چشمه ٔ خور و چشمه ٔ خورشید شود.

فارسی به عربی

پر اب

کثیر العصیر، معشب


پر از اب

رطب

فارسی به آلمانی

پر اب

Saftig


پر از اب

Feucht [adjective]

معادل ابجد

چشمه پر اب

553

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری